به گزارش خبرگزاری حوزه؛ کتاب خواندنی «کوچه نقاشها؛ روایت خاطرات ابوالفضل کاظمی، فرمانده گردان میثم» است. کاظمی در دوران جنگ فرمانده گردان میثم بود. لحن ساده و بیپرایه کاظمی و به تعبیری ادبیات عامیانه او در کتاب سبب میشود مخاطب ارتباطی صمیمی با اثر برقرار کند.
بیان تفاوتهای سالهای قبل و پس از انقلاب از نقاط قوت گفتوگو با کاظمی در این کتاب است. دوران جوانیش مقارن است با سالهای مبارزه علیه رژیم طاغوت و بعد از آن او ۸ سال دفاع مقدس را تجربه میکند. همرزمی او با شهید مصطفی چمران و دو سال حضور در خاک کردستان از زیباترین و خواندنیترین قسمتهای کتاب است. این اثر در شانزده فصل و بر اساس تاریخ وقایع و مکان آنها تدوین شده است. به دلیل تمرکز بر حوادث جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رخدادهای انقلاب اسلامی در این اثر به صورت خلاصه آمدهاند.
«کوچه نقاشها» طی دو سال و بر اساس سه ماه مصاحبه تدوین شده است. لحن راوی در جای جای کتاب حفظ شده و راحله صبوری تلاش کرده در نوشتن خاطرات ابوالفضل کاظمی به واژهها، تکیه کلامها و اصطلاحات خاص وی وفادار باشد. عنوان «کوچه نقاشها» هم برمیگردد به نام کوچهای که سید ابوالفضل کاظمی کودکیاش را با بسیاری از همرزمانش در آنجا سپری کرده است.»
کاظمی در بخشی از خاطراتش یادی میکند از محمدعلی رجایی زمانی که در نمازجمعه کردستان سخنرانی داشت و اینطور روایت میکند: «ساعت حدود ۱۰ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخنرانی کند. وارد شهر که شدیم، دم یک فشاری آب توقف کردیم تا آبی به صورتمان بزنیم و نفسی بگیریم. یکی از اهالی، لیوانی آب کرد و داد دست آقای رجایی. بعد با لهجه کردی رو به آقا گفت: «شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید؟»
آقای رجایی خندید و گفت: «من فامیل دور آقای رجایی هستم.»
مرد گفت: «کیِ آقای رجایی هستی؟»
گفتم: «پسر عموی باباشه!»
آقای رجایی گفت: «نه آقاجون، من خود رجایی. خادم شما هستم.» طرف یکهو جا خورد! این پا و آن پا کرد. انگار باورش نشده بود، نیمخندهای کرد و گفت: «خب، آقا! سلامت باشید… و رفت پی کارش.»
روایت یک شاهد عینی از انفجار دفتر نخستوزیری
در آن گیرودار، با حاج قاسم یک سر به تهران برگشتیم. در خاطرم نیست برای چه کاری؛ اما هر چه بود، صبح روز هشتم شهریور به نخستوزیری رفتم. دم ظهر، به طور اتفاقی با حاج قاسم از ساختمان آمدیم بیرون و برای ناهار به به نخستوزیری برگشتیم.
وقتی داشتیم توی ناهارخوری غذا میگرفتیم صدای انفجار مخوفی آمد. بمبی که منافقین قبلاً در نخستوزیری کار گذاشته بودند، منفجر شد. انفجار، بزرگ و شدید بود. ما به سرعت از ساختمان زدیم بیرون و از خیابان شاهد سوختن ساختمان بودیم. صدایش چند خانه آنطرفتر را لرزاند.
شعلههای آتش از پنجرهها بیرون میزد. همین که سراسمیه سر بلند کردم و داشتم زبانههای آتش را نگاه میکردم، یکهو یک نفر که آتش گرفته بود، خودش را از پنجره اتاق پرت کرد پایین و تنهاش کنارمان تالاپ روی زمین افتاد. مردم جمع شدند و هول کرده بودند. بعدها فهمیدیم آن بنده خدا آقای کلاهدوز بوده.
آقای رجایی و باهنر، زنده زنده در آتش سوختند. شدت آتش آنقدر زیاد بود که آتشنشانی هم نتوانست کاری بکند. وقتی وضعیت آرام شد، رفتیم داخل ساختمان. حاج چهپور تا مرا دید، سراسیمه صدایم زد و گفت: «سید، پشت در این اتاق وایستا. مواظب باش … یک مقدار طلا تو این اتاق هست. الان مردم میریزن اینجا…»
حادثه بد و تلخی بود شهادت آقای رجایی برای مملکت ضربه سختی بود؛ برای ما که یک مدت در کنار آقای رجایی زندگی و کار کرده بودیم، خیلی سختتر و ناراحت کنندهتر بود. آقای رجایی چنان سوخته بود که همسرش از روی دندانهایش ایشان را شناخت.
بعدها معلوم شد همانها که ادعا داشتند و با ریشهای بیریشهشان پیشنمازی میکردند و مورد اعتماد بودند، ضدانقلاب و خرابکار از آب درآمدهاند؛ آدمهایی مثل کشمیری خائن که ما پشت سرش نماز میخواندیم. در آنجا با خیلیها آشنا شدم؛ اما او را هرگز نشناختم.
کلید همه اتاقها دستش بود. او معلوم میکرد چه کسی باید داخل ساختمان باشد. چه کسی باید جیبش تفتیش شود. او با کمال اطمینان و خاطرجمعی از لو نرفتنش، بمب را زیر میز اتاق جلسات گذاشته بود و دفتر ریاستجمهوری را فرستاد هوا. آن زمان جو مملکت اینطور بود.
هر کسی هر نقشی میخواست بازی میکرد و در پستی میرفت همه باور میکردند. کشمیری را بعدها شنیدم دوستانش در خارج کشتند. این رسم باندهای ترور و خرابکاری است. به هر حال شهادت آقای رجایی یکی از خاطرات تلخ زندگیام است. او برای این مملکت خیلی زحمت کشید و خدماتی که انجام داد، اثرش تا امروز باقی مانده است.
انتهای پیام
نظر شما